نمای دانشگاه کلمبیا

سفرنامه همسفر شراب در آمریکا | بخش پنجم

سفرنامه همسفر شراب، نوشته آقای دکتر محمد صادق رسولی در رابطه با سفر از تهران به قلب شهر نیویورک آمریکا است که به صورت سفرنامه‌ای جذاب و خواندنی منتشر شده است. در این پست بخش دوم این سفرنامه را در اختیار شما عزیزان قرار داده ایم.

ورود به دانشکده با کلی بدبختی!

به خیابان آمستردام برگشتم. روبروی خیابان ۱۱۹ ورودی پارکینگ دانشگاه بود. از نگهبان پرسیدم. گفت که همین ساختمان سرخ‌رنگ را از ورودی خیابان ۱۲۰ وارد شوم. دوباره به خیابان ۱۲۰ رفتم. از در ورودی ساختمان وارد شدم. سالن داخل ساختمان خنک بود. سمت راست سالن یک آبخوری و چند دستگاه خرید تنقلاتی مثل آب‌میوه و چیپس قرار داشت؛ دستگاه‌هایی جالب که وقتی نوع خرید مشخص شود و پول به آن وارد شود بقیه پول را هم می‌تواند پس دهد؛ چیزی شبیه دستگاه‌های فروش آب‌ میوه‌های تک‌دانهٔ داخل مترو تهران.

خیابان دهم نیویورک

خیابان آمستردام یا همان خیابان دهم نیویورک

هیچ نشان و علامتی توی سالن نبود که بفهمم باید کجا بروم. مثل این که چاره‌ای جز سوار آسانسور شدن نداشتم. کنار در آسانسورها و روی دیوارها نوشته بود: «به جای سوزاندن برق، از پاهایتان استفاده کنید و کالری بسوزانید». همین طوری الله‌بختکی طبقهٔ ششم پیاده شدم. روبروی در ورودی آسانسور و روی دیوار عکس استادان دانشکدهٔ مهندسی عمران وجود داشت. از دو دانشجویی که در راهرو در حال صحبت بودند پرسیدم. گفتند از کجا آمدی. من هم ساده گفتم: «از ایران». دوباره گفتند: «نه،‌ منظورم این است که از کجا وارد شدی به اینجا.» گفتم «نمی‌دانم». یعنی خودم از گیجی‌ام شرمنده شده بودم. گفتند که باید به طبقهٔ چهارم بروم.

دانشکده کامپیوتر کلمبیا

به طبقهٔ چهارم رفتم. این طبقه خیلی شلوغ‌تر از بقیهٔ طبقه‌ها بود. با رایانه‌هایی که کنار دیوار بودند و ملت وب‌گردی می‌کردند؛ یک جورهایی سایت اینترنتی سیار. سمت چپ آسانسورها یک در نقره‌ای بود که بالایش نوشته بود: «دانشکدهٔ علوم رایانه». جل‌الخالق! یعنی این همه مقاله و کتاب و اختراع از همین یک‌ذره جا درمی‌آید. با منطق «درخت خربزه الله اکبر» و حساب هشت طبقه‌ای بودن دانشکدهٔ مهندسی کامپیوتر صنعتی شریف انتظار ساختمانی ۱۲۰ طبقه داشتم نه این یک ذره جا را.

امور مربوط به دانشکده

در با هل باز می‌شد. سمت چپ در اتاقی بود که از ظواهرش پیدا بود امور اداری است. با سه میز کنار هم که سه خانم سیاه‌پوست پشتش نشسته بودند. وارد اتاق شدم. خانم اول از من پرسید: «با کسی کار داری؟». گفتم که با جسیکا کار دارم. جسیکا مسئول آموزش دانشجوهای دکتری بود و مرجع پاسخ به سؤال‌های من. گفت به اولین اتاق سمت چپ بروم. به اتاق جسیکا اتاق رفتم. زنی جوان و لاغراندام که با پوست سفید و صورت استخوانی و چشمان درشت و کشیده‌اش بی‌شباهت به جوانی‌های خاله‌ هتی قصه‌های جزیره نبود. در مورد کارهایی که باید انجام دهم از او سؤال کردم. وقتی جواب می‌داد انگار کلمات توی دهانش نصفه‌نیمه می‌شدند. گفت کار خاصی برای انجام دادن ندارم. یک پوشه حاوی چند دفترچهٔ راهنما به من داد؛ همین و بس. پرسیدم سی.سی.ال.اس. از این طرف است؟ (با دستم به سمت راست اشاره کردم). تأیید کرد و گفت باید از همان سمت بروم.

سی.سی.ال.اس. در واقع مخفف «مرکز سامانه‌های یادگیری رایانه‌ای» است؛ پژوهشکده‌ای که بعضی از استادان و محققان علوم رایانه در آن فعالیت دارند. فرق این پژوهشکده با دانشکده این است که اولاً‌ استادان این پژوهشکده ملزم به ارائهٔ درس موظفی نیستند. ثانیاً‌ این که تا زمانی می‌توانند در استخدام دانشگاه باشند که هم دانشجو هایشان را بتوانند اداره کنند و هم از صنعت پروژه بگیرند و از طریق این پروژه‌ها گردش مالی در دانشگاه ایجاد کنند. به همین خاطر یک استاد دانشکده‌ای به عنوان مسئول گذراندن درس دانشجو هم منتصب می‌شود که البته حالت تشریفاتی دارد. علاوه بر آن همهٔ دانشجویان چه استادشان در دانشکده باشد چه خارج از دانشکده باید استاد دوم داشته باشند. کار استاد دوم وقتی جدی می‌شود که به هر علتی استاد اول نتواند به کار در دانشگاه ادامه دهد. در زمینه‌ای که من کار می‌کنم سه استاد در دانشکده و پنج استاد در پژوهشکده کار می‌کنند. استاد راهنمای من در این پژوهشکده کار می‌کرد و البته دانشیار دانشکده هم به حساب می‌آمد. خودش می‌گفت ترجیح می‌دهد پروژه‌ای کار کند تا این که اسیر درس دادن و نمره‌دهی و تمرین و از این جور مسائل شود. آن طور که از سابقهٔ کار استادان معلوم بود معمولاً‌ استادهای دانشکده خیلی پخته‌تر و پرسابقه‌ تر بودند و استادهای پژوهشکده خیلی‌ هایشان جوان بودند و حتی هیچ کدام از دانشجویان دکترایشان هنوز فارغ‌ التحصیل نشده بودند.

به سمت آسانسور رفتم. روی دکمهٔ پایین زدم. صدای زنگ درِ یکی از سه آسانسور آمد. اصلاً‌ نگاه نکردم که جهت آسانسور رو به بالاست. خلاصه این شد که همین جوری تا طبقهٔ سیزدهم رفت، بعد رفت طبقهٔ ششم و دوباره برگشت طبقهٔ نهم و از آنجا برگشت همان طبقهٔ چهارم. بالاخره بعد از سه چهار دقیقه چشمم به جمال طبقهٔ اول باز شد. از ساختمان مادر خارج شدم و به سمت شرق و خیابان مورنینگ‌ ساید رفتم.

از روی عکس روی وبگاه سی.سی.ال.اس. می‌دانستم که ساختمانش چه شکلی است و به همین خاطر شمارهٔ پلاک ساختمان را جایی ننوشته بودم.

چنانچه نظر، سوال، پیشنهاد و یا انتقادی داشتید، می توانید در بخش نظرات در انتهای همین پست آن را با ما در میان بگذارید.

اگر مایل به دیدن دیگر مطالب سایت ازفرنگ هستید؛ پیشنهاد می کنیم تا از مطالب زیر بازدید کنید.

  • در این قسمت باید بین ۳ الی ۶ پست مربوط قرار بگیرد.

بازنشر از: سایت دلشرم

دیدگاه خود را در میان بگذارید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. قسمتهای مورد نیاز علامت گذاری شده اند *