سفرنامه همسفر شراب، نوشته آقای دکتر محمد صادق رسولی در رابطه با سفر از تهران به قلب شهر نیویورک آمریکا است که به صورت سفرنامهای جذاب و خواندنی منتشر شده است. در این پست بخش دوم این سفرنامه را در اختیار شما عزیزان قرار داده ایم.
در به دری، در سفرنامه آمریکا
سریع به سمت خانه میزبانمان رفتم. از آقای میزبان در مورد کانادیسون پرسیدم. گفت که یکی از شرکتهای پیمانکار برق منطقه هست و وبگاهی به همین اسم دارد. به ما پتو، کیسه خواب و باقیمانده غذای دیشب را داد که تا موقعی که وسایل خواب پیدا نکردیم به مشکل برنخوریم. آقای میزبان با ما پایین آمد. کل ساختمان را بوی فاضلاب گرفته بود.
سر نبش برادوی با خیابان ۱۱۲ ایستادیم. به خاطر خرابی یک کامیون، راهبندان شده بود. جلوی تاکسی اول را گرفتیم. یک فورد سواری بود که با دیدن چهار چمدان و پتو و کیسهٔ خواب جا زد و رفت. تاکسی دومی که ایستاد مردی سیهچرده بود با تاکسی فرد شاسیبلند. راننده پیاده شد. در پشتی ماشین را باز کرد و صندلیها عقب را خواباند و بارها را در آن گذاشت. سوار شدیم و به مقصد رسیدیم. باز هم به همان سبک: «خوب زیاد راهی نیومدیم… میدونی… هممم… ۱۰ تا». از راننده تقریباً همان بویی به مشام میرسید که کنار رئیس حس میکردم. با خنده به او گفتم: تیپ؟ یک دلار را به او نشان دادم. با خنده رضایت سرش را تکانی داد و یک دلار مرا گرفت. بالاخره حدود ساعت ۱۱ صبح وارد خانه جدیدمان شدیم.

تاکسیای که سوار شده بودیم شبیه به این بود
قبل از هر چیزی روفرشی یزدی را وسط هال پهن کردیم. لپتاپ وایوی همسرم را روشن کردم و به اینترنت وصل شدم. قابلمه کوچکی که همراه مان بود را از وسایل بیرون آوردیم و غذای باقیمانده از شب پیش را گرم کردیم. قبله نما را درآوردم و نماز خواندم. میدانستم اگر از حرکت بایستم خستگی امانم را میبرد و جبران یک هفته کمخوابیام را میگیرد. روز جمعه آخرین روز هفته در آمریکا بود. شنبه و یکشنبه که تعطیل بودند هیچ، دوشنبه هم روز کارگر تعطیل رسمی بود. باید سریع میرفتم ببینم چه کار باید بکنم و چه کارهای اداری را باید انجام دهم. به خاطر دیر رسیدن روادید همسرم دو هفته دیرتر از موعد رسیده بودیم و در هیچ کدام از جلسات معارفه شرکت نکرده بودم. وقت آن بود که به سمت دانشکده بروم و بعد از انجام مراحل اداری به دیدار استادم بروم. هم این که ببینمش و هم سوغاتیای که از ایران آورده بودم را به او بدهم.
به دنبال ورودی دانشگاه…
کوله پشتی دوباره بر دوش رفت. راه افتادم. هوا گرم و شرجی، آسمان آبی و پیادهرو پر از عابر. پیادهرو هایی که معمولاً عرضی نزدیک به نصف عرض خیابان را دارند و راحت گنجایش عبور دو خودرو در کنار هم وجود دارد. از خیابان ۱۲۲ غربی وارد آمستردام شدم. شنیده بودم که دانشکدهٔ علوم رایانه در ساختمانی به نام ماد در خیابان ۱۲۰ قرار دارد. خیابان ۱۲۰ به نظر بزرگتر از بقیهٔ خیابانهای شمارهدار اطراف بود؛ شاید عرضی دو برابر بیشتر از خیابان ۱۲۲. ساختمانی عریض و بلند با دیوارهای سرخ و حدوداً ۱۵ طبقه در نبش خیابان بود. دنبال سردر دانشگاه یا معبر ورودی میگشتم. چیزی پیدا نبود. در همان چند خیابانی که پیاده گز کرده بودم دکههای چرخدار ساندویچی دیدم که رویشان «بسم الله الرحمن الرحیم» نوشته شده بود؛ یعنی غذایی که میفروشند حلال است. یکیاش هم در خیابان ۱۲۰ بود. دکههای غذای حلال در منهتن فراوانند. عمدهشان دکههای سیار هستند

جوانی لاغر با موهای سیاه و صورتی سفید، کلاه و لباسی آبی رو صندلی زیر سایه ساختمان و روبروی دکه خالی نشسته بود. دل به دریا زدم و پرسیدم: ببخشید، دانشکدهٔ رایانه کلمبیا کجاست؟ | نمیدانم! احتمالاً همین دور و اطراف باید باشد. | توی دل گفتم ای والله. یارو چشم بسته غیب گفته. یعنی دانشکدهٔ رایانهٔ به این عظمت را نمیشناسد. از جواب ناامید شدم رفتم سراغ صحرای کربلا. این دکهٔ غذا برای شماست؟ | بله! | خیلی جالب. من هم مسلمانم. | مسلمانی؟ اهل کجایی؟ | ایران | خیلی عالی | شما کجایی هستی؟ | افغانستان | به! (الان تصور کنید مکالمه یکدفعه فارسی شد) پس هموطنیم (اصلاً تاریخ ۲۰۰ سال اخیر را به کل منکر شدم). فارسی بلدید؟ | آره بلدم. | خیلی خوب. من هم تازه اینجا آمدم. از دیدنتان خیلی خوشحالم. | منم همین طور. اینجا ما زود به زود جابجا میشویم به همین خاطر نمیدانم دانشکدهها کجا هستند ولی همهٔ این دور و بر دانشگاه هست.
دانشگاه کلمبیا مرز مشخصی نداشت!
طرف جدیجدی ما را سر کار گذاشته بود. به خیابان میگفت دانشگاه. لابد خودش را هم مسئول سلف دانشگاه میدانست. بماند که بعد فهمیدم دانشگاه کلمبیا مرز مشخصی ندارد و به همین خاطر بخشی از خیابان هم جزئی از دانشگاه میتواند باشد. قیافهاش به ایرانیها بیشباهت نبود و اصلاً مثل افغانهایی که در ایران دیده بودم چشمبادامی نبود. حس میکردم نزدیکترین دوستم را دیدهام. فارسی در قلب منهتن، فارسی با کسی که هموطنش خواندم و میدانستم که اگر هموطنهای ایرانیام بشنوند میخندند و کنایهبارانم میکنند. نمیدانم در دل او نفرت بود یا ذوق؛ وقتی نام ایران را شنید یاد محبت ایرانیها افتاد یا محنت افغانها در ایران. یاد این نیفتاد که ما به پست ترین های کشورمان اگر بگوییم افغان بهشان برمیخورد؟ افغان هایی که حتی عرب هم نیستند که بگوییم رگ قومی قبیلهای مان گل کرده بود که این قدر تحقیرشان کردیم که اسم چهارشنبه و پنجشنبه رویشان می گذاریم.
یادم هست در یکی از شمارههای مجلهٔ سوره زمان سردبیری وحید جلیلی مصاحبهای خوانده بودم از یک دلاور افغان که از روی غیرت دینیاش در جنگ نابرابر با عراق سرباز ایرانیها بود و جانباز شد ولی از آن طرف مشمول محبت بیکران بنیاد جانبازان هم قرار گرفت که تو ایرانی نیستی و از حقوق و مزایای جانبازی بیبهرهای. هر وقت هم میخواستم پیش دوستانم از آنها دفاع کنم چند مورد لات و آسمان جل و قاتل و روانی افغان را به من یادآوری کردند که چهها نکردهاند و چقدر ایرانمان را ناامن کردهاند. نمیدانم اگر ما هم در چنان موقعیتی بودیم بهتر از آنها رفتار میکردیم یا نه. البته بعدها خیالم کمی راحتتر شد از این هموطن تازهام. چند ماه بعد، یک روز که از آزمایشگاه به سمت دانشکده میرفتم یکی از همکلاسیهای هندی گفت میخواهد برود نهار بخورد و از این هموطنش غذا بخرد. داشت رسماً هم وطن دزدی میکرد. پرسیدم هموطنت؟ مطمئنی؟ گفت پس چه که مطمئنم. اهل دهلی است. اصلاً با هم هندی حرف میزنیم. تازه فهمیدم که این بندهٔ خدا احتمالاً گذرش به ایران نیفتاده و به هند رفته و آنجا انگلیسی یاد گرفته و حالا سر از نیویورک درآورده.
از طرفی وقتی با جمعیتی مواجه باشید که تقریبا همه آنها از کمترین تحصیلات یا آموزش های اجتماعی بهره مند نشده باشند و از آن مهم تر بهخاطر فقر مداوم و نداشتن امکانات لازم، فرهنگ کار کردن را یاد نگرفته باشند، نمی توان کار زیادی انجام داد اما آنچه قابل انجام به نظر میرسد، کنترل ورود این جمعیت و محدود کردن قوانین مهاجرتی از راه تغییر در قوانین موجود است چون در غیر اینصورت، ابعاد این معضل اجتماعی روز به روز گسترده تر می شود و کنترل آن دیگر غیرممکن خواهد شد.
چنانچه نظر، سوال، پیشنهاد و یا انتقادی داشتید، می توانید در بخش نظرات در انتهای همین پست آن را با ما در میان بگذارید.
اگر مایل به دیدن دیگر مطالب سایت ازفرنگ هستید؛ پیشنهاد می کنیم تا از مطالب زیر بازدید کنید.
- در این قسمت باید بین ۳ الی ۶ پست مربوط قرار بگیرد.
بازنشر از: سایت دلشرم
دیدگاه خود را در میان بگذارید