سفرنامه همسفر شراب، نوشته آقای دکتر محمد صادق رسولی در رابطه با سفر از تهران به قلب شهر نیویورک آمریکا است که به صورت سفرنامهای جذاب و خواندنی منتشر شده است. در این پست بخش اول این سفرنامه را در اختیار شما عزیزان قرار داده ایم.
چرا سفرنامه همسفر شراب ؟
نیویورک به یک بیان ایالتی بزرگ است در شرق آمریکا که از ساحل اقیانوس اطلس میآغازد و به مرز کشور کانادا میانجامد. به بیانی دیگر نام شهری است در همین ایالت که از قضا بزرگترین شهر آمریکا نیز محسوب میشود.
این شهر پنج ناحیهٔ اصلی دارد: منهتن، بروکلین، کوئینز، برانکس و جزیرهٔ استاتن. معروف ترین بخش این شهر، جزیره منهتن هست که هم در سیاست شهره هست هم در ریاضیات هم در اقتصاد و هم در ادبیات. اگر «سهگانهٔ نیویورک» پل آستر را خوانده باشید یا فیلم هایی مانند «راننده تاکسی» اسکورسیزی را دیده باشید، معلوم میشود که این جزیره به شدت معروف هست و یک جورهایی نمادی است برای آمریکای مدرن. این شهر پایتخت فرهنگی دنیاست و پر از موزههای مختلفی مثل موزهٔ پول، موزهٔ تاریخ طبیعی و موزههای مردمشناسی.
از نظر ریاضیات هم این است که «فاصلهٔ منهتن» یا فاصلهٔ قدر مطلقی به این خاطر به وجود آمده است که تقریباً تمام خیابانهای منهتن مستطیلی هستند و وتری پیدا نمیشود که قضیهٔ حمار بر آن صدق کند. لذا شما ناچارید برای رفتن از گوشهای به گوشهٔ دیگر حداقل دو ضلع یک مربع (یا دو خیابان) را طی کرده باشید. از نظر اقتصاد هم یک جورهایی قطب اقتصادی دنیاست (والاستریت، بورس جهانی، سازمان تجارت جهانی و برجهای دوقلو رحمت الله علیه). از نظر سیاسی هم که شهر سازمان ملل هست و چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. بر منهتن معانی مختلفی هست منجمله معروفترین معنیاش که میشود «شهر تپهها». یک معنی غریب هم دارد به معنای شراب مخلوط از شراب تلخ، ویسکی و شراب شیرین ورموث. دانشگاه کلمبیا در نیمهٔ شمالی منهتن است و لذا ما هم همسفر شراب تلخ و شیرین منهتن هستیم. و این آغازی بود بر سفرنامه همسفر شراب ؛ سفر از تهران به قلب نیویورک آمریکا!
چه شد که رفتم؟
این که چه شد رفتم قصه زیاد دارد ولی این قصه به شدت شبیه است به خیلیهای دیگری که میروند و بیشترشان نیز به راه بیبرگشت قدم میگذارند. نمیخواهم دلیلآوری کنم که اینکاره نیستم. خلاصه بگویم که اولاً در ایران بیکار نبودم و حقوق خوبی هم داشتم. ثانیاً پشت کنکور نماندم و موقع کنکور دکتری تخت خوابیدم و پول ثبتنام را هم دود کردم. ثالثاً که نه سبزی هستم و نه سلطنت طلب، نه ضد انقلاب و نه غربزده؛ نه سینما، شعر و موسیقی را حرام میدانم و نه متشرع بودن را عقبماندگی. خلاصه این که بگویند این بشر عقدهای شده و فرار را بر قرار ترجیح داده، قویاً تکذیب میشود.
آغاز سفرنامه آمریکا، شهریور ۱۳۹۱
پیش از این نه هواپیما سوار شده بودم و نه خارج را از نزدیک دیده بودم. به معنای واقعی کلمه یک ندید بدید شهرستانی از پشت کوه آمده بودم. تنها دو ماه قبل از سفر، به اجبار مسائل سیاسی و نبود سفارت خانه در تهران، برای گرفتن روادید به همراه همسرم با خط هوایی ارمنستان (آرماویا) به ایروان رفتیم. هم فال بود و هم تماشا. آنجا همه چیز رنگ و بوی وطنی داشت چون کشوری بود همسایه که قبل از قرارداد ترکمانچای جزئی از ایران بزرگ بوده است.
بایستی با پرواز ساعت پنج و نیم صبح خط هوایی ترکیه (ترکیش ایر) به استانبول میرفتیم و از آنجا هم با دو سه ساعت انتظار و استراحت با همان خط هوایی و با تغییر هواپیما به نیویورک. آن شب، مصادف بود با مجلس سران غیر متعهد و جادهها پر از ایست بازرسی. از طرفی مصادف بود با بازگشت غرورآمیز مردم تهرانی از گشت و گذار به شهرهای دیگر در چند روز تعطیلی اجباری. سفرمان با سه اسم تاریخی عجین شده بود؛ «امام خمینی»، «کمال مصطفی آتاتورک» و «جان اف. کندی» و این سه اسم چیزی جز اسم سه فرودگاه نبودهاند.
ورود به فرودگاه امام خمینی (ره)
فرودگاه امام خمینی چیزی بود بدتر از پایانهٔ جنوب و میدان راهآهن. یعنی صد رحمت به میدان شوش. برای مسافران و آشنایانشان حتی یک صندلی استراحت که نبود. آن طرف خط هم کلاً دو باجهٔ بانکی بود برای گرفتن عوارض که مرد و زن در هم میلولیدند و هی توی صف میزدند. کلاً دادن ۵۵ هزار تومان ناقابل بابت عوارض خروج از کشور برای همسرم بیشتر از ۴۵ دقیقه طول کشید. صف ورودی نیروی انتظامی برای بررسی گذرنامه هم خیلی طویل بود. داشت سفرمان دیر میشد. هیچ راهی جز صحبت مستقیم با آدمهای جلوی صف نداشتیم که پادرمیانی کنند تا ما رد شویم.
فقط یک ربع مانده بود به پرواز و ما که از سه ساعت قبلش در فرودگاه بودیم بر سر تفهیم نظریهٔ صف اسیر شده بودیم. فرودگاه کمال آتاتورک خیلی شیک و خلوت بود. منظرهاش رو به رودخانهای در استانبول بود و به اندازهٔ کافی صندلی برای استراحت مسافرین در نظر گرفته شده بود. فرودگاه جان اف کندی را هم آنقدرها نتوانستیم تجربه کنیم؛ چون به محض رسیدن با تاکسی به سمت محل اسکان رفتیم.
وقتی به هواپیما رسیدیم همهٔ باربندها پر شده بود. ما هم از حداکثر ظرفیت بارگیریمان استفاده کرده بودیم. نشان به آن نشان که در گرمای تابستان تهران کت پوشیده بودم. مجبور شدیم هر کدام از کیفهای دستی مان را در یک جا بگذاریم. در قسمت معمولی هواپیما دو ردیف صندلی سه تایی داشت. کنار یک خانم مسن نشستیم که محجبه و مانتویی بود. فضای هواپیما هیچ شباهتی به ایران خودمان نداشت.
مسافران خانم با مانتوهای تکدکمهای شبیه شمشیر هایی بودند که با ورود به هواپیما، شمشیر را از غلاف درآوردهاند. معلوم بود که عمدهشان قصد تفریح داشتند و میخواستند از هوای خوب استانبول استفاده کنند. خانمی که کنارمان نشسته بود قرار بوده بعد از رسیدن به استانبول با هواپیمای دیگری به نروژ برود و دخترش را ببیند. دخترش از دانشجوهای سابق دانشگاه علم و صنعت بود که برای دکترا به نروژ رفته و همانجا کار پیدا کرده و ماندگار شده بود.
ردیف دیگرمان هم آقای جوانی نشسته بود که خودش به من گفت که کارشناسیاش را از دانشگاه آزاد گرفته و الان هم برای کارشناسی ارشد مهندسی مکانیک به دانشگاه میلان ایتالیا عازم است. قبله نما را درآوردم. قبله تقریباً همجهت با نشستنمان بود. مهر را روی کیفم گذاشتم و نمازم را خواندم. خانم مسن همسفرمان وقتی دید که داریم نماز میخوانیم از ما مهر را گرفت و او هم نمازش را خواند.

در فرودگاه استانبول کاری به جز چرت زدن و ایمیل زدن به خانواده که کجا هستیم نداشتیم. روز و شبمان هم لحظه به لحظه ناجورتر میشد. به خاطر تجربهٔ هواپیمای قبلی که باربندها تا آخر پر شده بودند این دفعه با عجله به سمت ورودی هواپیمامان رفتیم.
رسم فرودگاه استانبول بر این بود که اول پیرمردها و ناتوانها رد میشدند و بعدش بقیهٔ مردم. داشتم سریع از دالان ورودی میرفتم که آقایی که با عصا بود و میلنگید با احترام به من گفت: «آقای محترم! ناتوانان و افراد معلول در اولویت هستند.» من هم با شرمندگی گفتم که متوجهاش نشدم و واقعاً هم بندهٔ خدا را ندیده بودم. هواپیما خیلی بزرگتر از قبلی بود. با سه ردیف صندلی که ردیف وسط ۵ نفره بود و ردیفهای کناری ۳ نفره.
بهترین جا در هواپیما
ما در آخرین صندلی ردیف سمت راست اولین قسمت هواپیما جایمان بود. جای مناسبی بود. پشتمان دستشویی بود و کنارمان شیشههای هواپیما. گرچه نمایشگرهای جلوی همهٔ صندلیها این امکان را میدادند که تصویر جلو و پایین پرواز را به صورت زنده ببینیم ولی دیدن مستقیم با چشم غیرمسلح لطف دیگری داشت. نمایشگرهای جلوی صندلیها دارای درگاه USB و انواع فیلمها و کارتونها و آلبومهای موسیقی بود. خودم فیلم کارتونی «ریو» را دیدم. صندلیهای هواپیما واقعاً راحت بودند. از انواع قوم و قبیلهها در هواپیما بودند. سیاه، سفید، ترک، عرب، مسلمان و یهودی (با کلاههای خاصشان).
سفر هوایی ۱۰ ساعتهٔ راحتی بود و سختی خاصی نداشت به جز وارونه شدن روز. هر چقدر میرفتیم باز ظهر بود. نتیجهاش عدم تعادل خواب است. به این مسأله به اصطلاح «جتلگ» میگویند که به این معنی است که ساعت زیستی مغز نمیتواند به راحتی با تغییرات ایجادشده کنار بیاید و تا مدتی خواب آدم به هم میریزد. مسیر هواپیما از ترکیه به سمت لهستان و چک و از آنجا به سمت اسکاتلند و از اسکاتلند به سمت کانادا و از کانادا به نیویورک بود! بله؛ سفر و سفرنامه آمریکا اینقدر طولانی بود! بعد از اسکاتلند دستور دادند که همهٔ پردههای پنجرهها را پایین بکشیم. دلیلش هم این بود که هواپیما داخل ابرهای سفید بود که چشم را به شدت آزار میداد.
حدود ساعت ۳ بعدازظهر به فرودگاه کندی رسیدیم. برخلاف آن چه که معروف شده، من که اصلاً پیام معروف «به سرزمین فرصتها خوش آمدید!» را نشنیدم. تنها یک درگاه امنیتی وجود داشت که آقای سیاه پوست مسئول درگاه با دیدن من و همسرم با خنده به ما تبریک گفت. گفت معلوم هست که خیلی پولدار هستید که توانستید کلمبیا قبول شوید. من هم توضیح دادم که از خود دانشگاه حمایت مالی گرفتهام. به من گفت که قرآن خوانده است و برایش جالب است. من هم از کیف کمریام که خیر سرم به عنوان کیف راحتی بود قرآن جیبیام را نشانش دادم و گفتم بله، قرآن خیلی جالب هست.
چیزی که به عنوان چمدان تحویل گرفتیم هیچ شباهتی به آن چمدانهای نونوارمان نداشت. به شدت سیاه و آسیب دیده بودند ولی خدا را شکر آسیب جدی بهشان نرسیده بود. مجبور شدم ۲۰ دلار به گاریچی بدهم که وسایلم را تا ایستگاه تاکسی برساند. غافل از آن که دقیقاً پشت درگاه بررسی گذرنامه به فاصلهٔ چند قدم ایستگاه تاکسی بود. به همین سادگی ۲۰ دلار ناقابل از کفمان رفت.
از طرفی وقتی با جمعیتی مواجه باشید که تقریبا همه آنها از کمترین تحصیلات یا آموزش های اجتماعی بهره مند نشده باشند و از آن مهم تر بهخاطر فقر مداوم و نداشتن امکانات لازم، فرهنگ کار کردن را یاد نگرفته باشند، نمی توان کار زیادی انجام داد اما آنچه قابل انجام به نظر میرسد، کنترل ورود این جمعیت و محدود کردن قوانین مهاجرتی از راه تغییر در قوانین موجود است چون در غیر اینصورت، ابعاد این معضل اجتماعی روز به روز گسترده تر می شود و کنترل آن دیگر غیرممکن خواهد شد.
اتفاقی غیر منتظره در سفرنامه آمریکا
یک لپتاپ HP قدیمی داشتم که شش سال و نیم همدمم بود ولی دیگر به جز تایپ کردن و به اینترنت وصل شدن هنر دیگری از آن برنمیآمد. فایل های لپتاپ را مرتب کردم و داخل فلشم ریختم. لپتاپ را به خانهمان در چالوس بردم تا مادرم بتواند از طریق آن با ما در ارتباط باشد. هرچه خاطرهٔ مصور و متنی داشتم روی همان حافظهٔ فلش بود که آن را هم در فرودگاه امام خمینی هنگام بازرسی جا گذاشتم. یک جورهایی بیخاطره به غربت آمدم. با چند میلیون تومان بدهکاری و هزار جور دغدغهٔ عجیب و غریب قدم به خاکی میگذاشتم که میدانستم عمدهٔ عناصر وجودم با آن ناآشناست.
اتفاقی جالب در فرودگاه امام خمینی (ره)
برای سؤال در مورد نحوهٔ پرداخت عوارض در فرودگاه امام خمینی به سمت اطلاعات رفتم. یک دفعه صدای خانمی مرا به سمت خودش جلب کرد: «آقا صادق!». نگاهم را برگرداندم. خانمی مسن که چهرهاش خیلی برایم آشنا بود. از جوانی که کنارش ایستاده بود فهمیدم که خانوادهٔ پسرعمهٔ پدرم هستند. پسرشان سید محمد دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه تهران بود. تابستانهای کودکی که به روستای پدریمان کلاک کلاردشت میرفتیم پاری اوقات همبازی بودیم.
سید محمد اهل تهران بود و من شهرستانی. او کلاس کار خودش را داشت و من شهرستانی بودن خودم را. یک سال از من بزرگتر بود. یادم هست یک بار به بهانهٔ خاکی بودن زمین فوتبال با ما بازی نکرد حال آن که برای ما خاکی شدن در زمین بازی جزء مستحبات بود. نمیدانم چه شده بود که خیلی از کتابهای پدرش سید حجت پسر عمهٔ پدرم در قفسهٔ کتابهای خانهمان بود. روی همهٔ کتابها مهر خورده بود: «کتابخانهٔ شخصی سید حجت الله حسینی الهاشمی». در نوجوانی از کتاب هایش مخصوصاً مطهری و شریعتی سیراب میشدم. یادم هست یک بار کتابچهای به اسم «رئالیسم و ایدهآلیسم» خوانده بودم و با ذوق در کلاس پژوهشهای اجتماعی دبیرستان ارائهاش کردم. در بحبوحهٔ آقاجری و مسائلی از این دست، خواندن کتابهای شریعتی آن هم چاپ ۵۳ و ۵۴ خیلی میچسبید. داشتم سید محمد را میگفتم. کارشناسی و کارشناسی ارشدش را از دانشگاه تهران گرفته و چند روز بعد از سربازیاش مراسم عروسی برگزار کرده و سه روز پس از آن عازم دانشگاه APFL سوئیس شده بود.

عکس از ساختمان حوزهٔ علمیهٔ یهودیان در تقاطع برادوی و ۱۲۲ غربی (راستهٔ حوزه)،نیویورک
مشکل پول ریالی در فرودگاه!
در فرودگاه تازه یادم آمد که به اندازهٔ کافی ریال ندارم تا عوارض را پرداخت کنم. تقریباً هرچه داشتم دلار خریده بودم. مقداری ارز دولتی به عنوان سهمیهٔ اعزام دانشجو با هزینهٔ شخصی از بانک شهر شعبهٔ سپهبد قرنی گرفته بودم و حدود هزار دلار را هم از بازار میدان فردوسی خریدم. آن دلارها هم برای خودش قصه داشت.
این که قانون میگفت باید به دانشجویان دارای نامهٔ وزارت علوم ارز داد و بانکها صاف و پوستکنده نمیدادند. بدتر این که حتی هیچ کدام از مسئولان بانکها نگفتند که میتوانم برای همراهم که همسرم هست هم مقداری دلار دولتی بخرم. بانک شهر تنها بانکی بود که قبول کرد به من ارز بدهد. گفتند که یک هفته دیگر بیایم چون توی صف هستم. روزی که برای گرفتن ارز رفتم دیدم یکی از دانشجوها که تازه دو روز بود روادید کانادایش رسیده بود، با آشنابازی بدون حضور در صف، در حال تکمیل مراحل دریافت ارز بود.
به قول یکی از اقوام برای صف ایستادن، صف نایستادن، سربازی نرفتن، دیر سربازی رفتن و حتی زود سربازی رفتن هم باید آشنا داشته باشی. پدر و مادر دانشجو همراهش بودند. در همان مدتی که منتظر انجام کارهای اداری بودیم با آن خانواده آشنا شدم. پدرش دکترای یکی از رشتههای علوم انسانی از دانشگاه تهران داشت. اصالتاً اهل استان اصفهان بودند. مادرش وقتی فهمید من با همسرم میروم شروع کرد به گریه و گفت که ای کاش پسر من هم تنها نبود. برایم عجیب بود که چطور این خانم به این نقطه رسیده که اشکش دم مشکش شده.
پسر جوان از مادرش خواست که به خاطر خدا ادامه ندهد. او در حال و هوای خودش بود و تمام حرفهایش بوی قوانین گرفتن Green Card و از این دست مسائل را میداد. کارشناسیاش را امیرکبیر و ارشدش را صنعتی شریف در رشتهٔ هوافضا گرفته و دانشگاه کبک کانادا قبول شده بود. میگفت حتی با خودش ظرف دیزی و سیخ کباب میخواهد ببرد و نمیخواهد اصالت ایرانیاش را فراموش کند. میگفت البته به مسائلی مانند ذبح اسلامی اعتقاد ندارد و همین که نماز بخواند کافی است. وقتی شش هزار دلار را با اسکناسهای صددلاری گرفت با تمام وجود اسکناسها را بوسید و گفت باورش نمیشود به این دلارها رسیده است.
داشتم مشکل بیریالی را میگفتم. خلاصه این که یک چکپول پنجاه هزار تومانی از برادر همسرم قرض کردم. به او گفتم که اگر این پول استفاده نشد برایش به نحوی پس میفرستم. بعد از دو سه ماه هم پس فرستادم. چگونگیاش بماند برای بعد.
در راه پرواز به آمریکا
بالاخره درهای آسمان را گشودیم. بعد از ایست و بازرسی بدنی سپاه وارد هواپیمای تهران – استانبول شدیم. بعد از رسیدن به استانبول و استراحت، دوباره سوار هواپیما شدیم. در همان مدتی که در قسمت ترانزیت فرودگاه آتاتورک منتظر رسیدن موعد پرواز دوم بودیم جز چرت زدن کار دیگری از ما برنمیآمد. هواپیمای استانبول – نیویورک به مراتب بزرگتر و زیباتر بود. اگر حافظهام درست یاری کرده باشد، هواپیمایی که سوار شده بودیم بویینگ بود.
آخرین ردیف سمت راست قبل از آشپرخانهٔ میانی هواپیما من و همسرم نشسته بودیم. کنارمان یک دختربچهٔ حدوداً دهساله نشسته بود. روی صندلیها یک بسته گوشی دوفیشه برای شنیدن موسیقی قرار داشت. گوشی را به فیشی که روی صندلی بود میزدیم و با استفاده از نمایشگر روبرویمان میتوانستیم فیلم ببینیم، موسیقی گوش دهیم و یا از روی درگاه USB از موسیقی و فیلمهایی که خودمان داریم استفاده کنیم.
آن دختربچه خیلی حرفهای از وسایل دو و برش استفاده میکرد. ما هم زیرچشمی از او تقلید میکردیم. به هر مسافر هم یک پتوی کوچک مسافرتی با آرم تُرکیشاِیر داده بودند. در یک روز دو بار نهار داده شد. ما حدود ۱۰ ساعت ظهر را امتداد داده بودیم. انگار چند ساعتی به عمرمان اضافه شده بود.
از پشت پنجرهٔ هواپیما، طبیعت اروپا و حتی شهرهایش بسیار زیباتر از طبیعت ایران به نظر میآمدند. زمینهای کشاورزی رنگارنگ که مرز بینشان آنها را شبیه میکرد به قطعات یک جورچین رنگی حلنشده. هر وقت از روی دریا یا اقیانوس رد میشدیم قایقها و کشتیها دیده میشدند.
نمیدانم چرا حس میکردم هر کدام از این قایقها از «پیرمرد و دریا»ی ارنست همینگوی لبریزند. این حس بیشباهت با حسرتی نبود که در قطار یا اتوبوسهای شبانهٔ بینشهری به من دست میداد. حس آرامشی عمیق که در چراغهای خانههای اطراف دیده میشد و حسرتی که غربت را تداعی میکرد و آوارگی را. مثل جوانیهای پیرمرد که در خاطرات دو شبانهروز مچاندازی با ملوانی بود و در واقعیت اسیر دست مبارزه با ماهی بزرگی شده بود. به قول قیصر «در میان تور خالی / مرگ تنها دست و پا میزد». نمیدانستم چقدر آمدنم درست بود. از بسیاری از موقعیت هایی که به زحمت بسیار به دست آورده بودم دل کنده بودم و به جایی داشتم میرفتم که میدانستم باید از صفر شروع کنم. دلم خوش بود به این که «زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد».

عکس از آسمان اروپا داخل هواپیما،در جریان سفرنامه آمریکا
با ورود به آسمان Hمریکا بیشتر از همه چیز بیکران آبی به نظر میآمد؛ تا چشم کار میکرد آب بود و آب بود و آب. کمکم فاصلهٔ بین پیامهایی که خلبان پرواز میداد بیشتر میشد. نزدیک و نزدیکتر شدیم تا بالاخره هواپیما نشست. تأخیری کوتاه وجود داشت تا بتوانیم پیاده شویم. علت تأخیر هم به گفتهٔ خلبان پرواز شلوغی و ترافیک پرواز بود و محدودیت درگاههای پیاده کردن مسافران. ورودی بررسی امنیتی مسافران را با طنابهایی به صورت صف پیچ در پیچی درست کرده بودند تا مسافران در صفی منظم قرار بگیرند. خانوادهها با هم به بررسی امنیتی میرفتند. ما هم تقریباً آخرهای صف بودیم.
فرودگاه آمریکایی کندی
با مشکلاتی که سفارت آمریکا در ایروان در مورد حجاب اسلامی برایمان ایجاد کرده بود این ترس در من ایجاد شده بود که باز هم به حجاب اسلامی همسرم معترض شوند و سفرنامه آمریکا به طور کلی نابود شود.
قصه این بود که اصرار داشتند که حتماً باید در عکس روی روادید قسمت جلویی مو (یا به قول خودشان هِدلاین) و کل دو گوش معلوم باشد. آقای افسر سفارت، جوانی بود با کت و کراوات، موهایی کمپشت و بور و چشمانی آبی. خیلی از جزئیات را در مورد فرقههای مذهبی اسلامی میدانست و هر استدلالی را که میآوردیم برایش جواب داشت. همهاش میگفت که «این تفسیر شما از دین است و ما نمیتوانیم با همهٔ تفاسیر متضاد کنار بیاییم. آن زن عربستانی که پوشیه میپوشد هم لابد باید با همان پوشیه عکس بگیرد و ما نمیتوانیم این طوری هویت افراد را شناسایی کنیم».
به کشورهای مختلفی در غرب آسیا سفر کرده بود و حتی همکار دیگرش که یک خانم بود برایم توضیح داده بود که یک بار به ایران هم آمده است. هر دوشان هم فارسی خوب بلد بودند ولی اکراه داشتند با دانشجوها فارسی صحبت کنند؛ به آن نشان که با خانوادههای ایرانی که به قصد تفریح یا دیدن اقوام برای گرفتن روادید آمده بودند فارسی صحبت میکردند. آخرش با کلی بحث و دعوا توانستیم طرف را متقاعد کنیم که با رئیسش در مرکز تماس بگیرد و استثنا خواهی کند. حس غربت در میان هموطنها بد دردی بود.
آنچه در سفارت اتفاق افتاد!
وقتی نشسته بودم توی سفارت حدوداً ده دانشجوی ایرانی نشسته بودند. یکی از دختران ایرانی وقتی وارد شد، پسر جوانی که در صندلی انتظار نشسته بود بهتش زد. نگاهش خیره شده بود. معلوم بود برای اولین بار است که همکلاسی عزیزش را بیحجاب میبیند. چند ثانیه بهتزدگی زود تمام شد و راحت با هم کنار آمدند و کنار هم نشستند. غربت آنجا بر من حادث شد که افسر به من گفت در این چند هفته که سفارت دانشجوهای ایرانی را پذیرش میکند تو اولین موردی هستی که با این مسأله مشکل داری. اینجا حتی کارمندان خود جمهوری اسلامی آمدهاند و عکس با گوش و موی پیدا به ما دادند. این عکس را فقط مأموران دولتی میبینند و شما مشکلی با این مسأله نخواهید داشت. جوری میگفت که انگار مأموران دولتی خواجه محرم هستند.
خلاصه این که حالا بیا برای این آقای محترم توضیح بده که دست روی دلمان نگذار که «غریب بودم و گشتم غریبتر آری!/دلم خوش است که در غربت وطن بودم». واقعاً سخت بود برایش این شعر سهراب را سلیس ترجمه کنم «من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟». البته دو ماه بعد از آن مصاحبه، از سفارت ایروان به من ایمیل زدند که طی صحبتی که با مسئولان بالادستی شد آن قانون عکس و حجاب اصلاح شد و مسلمانان آزادانه میتوانند با حجاب کامل اسلامی عکس بیندازند. آنجا توفیق اجباری شد که سبب خیر شویم!
در فرودگاه کندی، باید از درگاهی وارد میشدیم که مأمور امنیتیاش آقایی بود سیاهپوست با لباس فرم سرمهای و سری بدون مو. شروع به صحبت که کرد خیلی برایم سخت بود حرفهایش را بفهمم از بس کلمات را محاورهای ادا میکرد. به من گفت که قرآن را خوانده است و خیلی برایش جالب است. گفت معلوم است که خیلی پولداری که میروی کلمبیا. توضیح داد که کلمبیا جزء گرانترین محلههای نیویورک است. برایش توضیح دادم که از طرف دانشگاه بورس شدهام.
پای برگهٔ ورود را امضا کردم. پس از این همه فشار تا به اینجای کار در سفرنامه آمریکا باید هم اشتباه کرد. حواسم نبود که جای ماه و روز در آمریکا برعکس ایران است. خندید و گفت اشکال ندارد. روی تاریخ قبلی خط زدم و تاریخ را دوباره نوشتم. در آن درگاه از همهٔ افراد غیر آمریکایی به صورت الکترونیکی اثر انگشت گرفته میشد و دیگر خبری از ایرانی بودن یا نبودن نبود. دستهایمان را روی انگشتنگار الکترونیکی گذاشتیم و به دوربین مخصوص تصویرنگاری نگاه کردیم تا از ما عکس بیندازد.
همهٔ ترسها با مهربانی و خندهٔ آقای سیاه پوست مأمور درگاه بررسی روادید حل شد. پس از آن در درگاه دوم تهبرگ امضای برگهٔ تأییدیهٔ ورود به کشور را میگرفتند و بس. هیچ خبری از بازرسی بدنی هم نبود. حدسم این است که مأموران فرودگاه به بررسیهای امنیتی انجامشده در فرودگاه مبدأ اعتماد دارند.
در مسیر خانه
وارد محل گرفتن بار شدیم؛ یک چرخ تسمهای که بارها بر روی آن در حرکت بودند. همهٔ چمدان های مسافران لطمه دیده بود. چمدان هایمان هم سیاه و کثیف شده بودند. چرخ یکی از چمدان هایمان هم از محورش خارج شده بود. ستونی از چرخ دستی حمل بار وجود داشت که رویش نوشته شده بود فقط با کارت اعتباری امکان کرایه وجود دارد. ناچار شدم ۲۰ دلار به کارگر فرودگاه بدهم تا بارها را با وسیلهٔ حمل بارش بیاورد. فاصلهٔ ترخیص بار تا ایستگاه تاکسی کمتر از ۳۰ ثانیه پیاده روی بود.
یک صف تاکسی دم در فرودگاه وجود داشت که هر چند ثانیه یک تاکسی میآمد و مالیات (یا به قول خودشان تَکس) پرداخت میکرد و مسافر سوار میکرد. در نیویورک تاکسی خطی به معنای ایرانیاش وجود ندارد. در ایروان هم وجود نداشت. جایی شنیده بودم که فقط در ایران و افغانستان تاکسیهای خطی وجود دارند. برخلاف ایران که یک سواری در چند جا مسافر سوار و پیاده میکند و مسیر را هم خودش از قبل تعیین کرده، در آمریکا و ارمنستان تاکسی به طور دربست در اختیار مسافر است. البته وسیلهٔ دیگری به اسم شاتل وجود دارد که شبیه مینیبوس میتواند چند مسافر را با هم ببرد که البته کاربرد کمتری دارد.
سوار یک تاکسی تویوتای زرد شاسی بلند شدیم که البته شبیه ون های ایرانی بود. رانندهٔ تاکسی یک مرد هندی بود که کلاه سیک های هندی را بر سر داشت. از من نشانی را پرسید. به او توضیح دادم که اول به سمت منزل خودم برود و اگر سرایدار آن را تحویل ما داد وسایل را به منزل میبریم وگرنه به خانهٔ دوستمان خواهیم رفت. از قبل توی گوگل ترنسلیت ترجمهٔ سرایدار را پیدا کرده بودم که البته هرچه میگفتم راننده متوجه نمیشد. مثل این که اصطلاحی که آنها به کار میبرند administrator یا مدیر ساختمان است. از همان اول کار تپق زدن توی صحبت شروع شده بود. محیط واقعی زبان انگلیسی با تافل و کلاس زبان خیلی فرق میکرد.

تاکسی ای که در نیویورک سوار شدیم
از طریق مکاتبه و ثبتنام اینترنتی خانهای را از دانشگاه اجاره کرده بودم؛ خانه به صورت بدون اتاق (استودیو) با حمام و دستشویی و آشپزخانه به علاوهٔ اجاق گاز و یخچال. اجارهٔ ماهانهٔ خانه ۱۳۱۷ دلار به علاوهٔ ۲۹ دلار هزینهٔ اینترنت شش مگابیت بدون محدودیت بود. قرار من برای تحویل خانه صبح فردای رسیدنم ساعت ۹ صبح بود. باید میرفتم به ادارهٔ مسکن دانشگاه، نامه را دریافت کرده، با آن از سرایدار کلید خانه را میگرفتم. یکی از دانشجو هایی ایرانی که یک هفته زودتر از من به نیویورک آمده بود میگفت که ممکن است با چانه زدن خانه را زودتر تحویل گرفت. به همین خاطر قرار بود اول به سمت مقصدمان در خیابان ۱۲۲ غربی منهتن برویم و اگر آپارتمان را تحویل دادند همان جا ساکن شویم. اگر نشد به ده خیابان بالاتر برویم و مهمان یک خانوادهٔ ایرانی شویم.
داستان این بود که عکسی از خانمی در وبگاه دانشکده پیدا کرده بودیم که از روی حجاب و نامش پی بردیم که ایرانی است. از طریق سؤال و جواب در مورد فضای امریکا با همسرم دوست شد و ما را دعوت کرد که شب اول به خانهشان برویم. آشنا شدن با این خانواده هم برایمان جذابیتی ویژه داشت که در ادامه خواهم گفت.
خیابان های نیویورک
فرودگاه جان اف. کندی در محلهٔ جامائیکا در حد فاصل دو منطقهٔ بروکلین و کوئینز قرار دارد. کوئینز در قسمت غربی منهتن است. به خاطر شمارهدار بودن خیابانها و بزرگ بودن شهر و این که ممکن است هر آن به دلیل خاصی بعضی از خیابانها بسته شوند رانندهها از GPS برای راهیابی استفاده میکنند. راننده از سمت کوئینز و پل رابرت اف. کندی وارد شمال منهتن و خیابان بزرگ ۱۲۵ و از آنجا وارد خیابان بزرگ آمستردام و ورودی خیابان ۱۲۲ شد.
خیابان ۱۲۵ قلب محلهٔ هارلم است. هارلم محلهای است که مأمن و مسکن سیاهپوستهای نیویورک است. وقتی وارد خیابان ۱۲۵ میشدیم حس میکردم از آمدنم پشیمانم. مردمانی با لباسهای عجق وجق و معمولاً رنگ تیره. با موهایی عجیب و غریب. خیابانها پر از زباله و شلوغ. اصلاً حس نمیکردم که دارم در بزرگترین شهر امریکا نفس میکشم. به زیمباوه و اتیوپی بیشتر شباهت داشت تا منهتن. وقتی راننده به سمت خیابان آمستردام پیچید همه چیز رنگش عوض شد؛ خیابانها تمیز و ساختمانها قدیمی ولی شیک.
به مقصد رسیده بودیم. پلاک ۵۰۰ خیابان ۱۲۲ غربی، تقاطع خیابان آمستردام. نام دیگر خیابان ۱۲۲، راستهٔ حوزهٔ علمیه است. دلیلش هم این است که در تقاطع این خیابان با خیابان برادوی، حوزهٔ علمیه یهودیان قرار دارد.
ساختمان ما یک ساختمان قدیمی ششطبقه با دیوارهای به رنگ قهوهای روشن بود. نامی که روی سردر ساختمان نوشته، ردنال است. بعداً از روی اجارهنامه فهمیدم که این ساختمان در سال ۱۹۱۰ ساخته شده است. یعنی چیزی حدود ۱۰۲ سال از ساخت این ساختمان گذشته بود ولی معلوم بود که علاوه بر ساخت اصولی چندین بار مورد تعمیر و مرمت قرار گرفته است. خانهٔ ما در طبقهٔ دوم همین ساختمان قرار داشت. کل ساختمان و ساختمانهای کناری جزء املاک دانشگاه بودند. خود دانشگاه هم در حد فاصل بین خیابانهای ۱۲۰ تا ۱۱۴ قرار دارد.

عکس گوگل از تقاطع خیابان ۱۲۵ با خیابان آمستردام
ساختمان دانشجویان
ساختمان ما دقیقاً در نبش قرار دارد. ورودی ساختمان دری قدیمی بود به رنگ قهوهای خیلی تیره (تقریباً سیاه). بعد از در اول به فاصلهٔ کمتر از دو متر، درِ دوم به همان شکل و شمایل قرار داشت که البته معلوم بود بدون کلید باز نمیشود. زنگ در سرایدار را زدم ولی کسی در را باز نکرد. یکی از ساکنین در حال بیرون آمدن از ساختمان بود و من از این فرصت استفاده کردم و وارد ساختمان شدم. مانده بودم این آقای سرایدار یا رئیس کجاست. در انتهای طبقهٔ اول آسانسور بود و یک آینهٔ قدی. سمت چپ آسانسور راهپلههایی تنگ و تاریک قرار داشت.
دیدم پسر جوانی که از بور بودن و لهجهاش میشد حدس زد که اروپایی است از آسانسور پیاده شد. از او در مورد سرایدار پرسیدم. فهمید که تازه وارد هستم با من به زیرزمین آمد و اتاق سرایدار را نشانم داد. اتاق سرایدار بسته بود. انگار مجبور بودم دوباره فردا به ساختمان سر بزنم. آن جوان با حسن نیت به من گفت که اگر جایی برای ماندن ندارم میتوانم مهمانش شوم. با او دست دادم و تشکر کردم و توضیح دادم که محلی برای اقامت دارم. دوباره سوار تاکسی شدم و به سمت محل اقامتمان از مسیر خیابان برادوی رفتیم. برادوی یکی از طولانی ترین خیابان های منهتن هست که شمال و جنوب آن را به هم وصل میکند. این خیابان به موازات خیابان آمستردام و در سمت غرب آن قرار دارد.

عکس گوگل از ورودی ساختمان مسکونی
دو پنجرهٔ سمت راست طبقهٔ دوم پنجرههای خانهٔ ماست. اینجا پایان بخش اول سفرنامه همسفر شراب است، در ادامه پست می توانید بخش دوم را نیز مطالعه بفرمایید.
چنانچه نظر، سوال، پیشنهاد و یا انتقادی داشتید، می توانید در بخش نظرات در انتهای همین پست آن را با ما در میان بگذارید.
اگر مایل به دیدن دیگر مطالب سایت ازفرنگ هستید؛ پیشنهاد می کنیم تا از مطالب زیر بازدید کنید.
- در این قسمت باید بین ۳ الی ۶ پست مربوط قرار بگیرد.
بازنشر از: سایت دلشرم
دیدگاه خود را در میان بگذارید